
منصور، میوهفروشِمان میگفت این صدا، صدای طبیعی نیست. مَرد این همه صدایاش بم نمیشود مگر دم و دودی در کار باشد! آخرش هم سری تکان میداد و زمزمه میکرد: «ا… اعلم!»
آن سال، همسایهی تازهای در محلهمان آمده بود، «سلحشور» نام؛ که نذرِ پلو مرغِ روزِ عاشورا داشت. از یک هفته مانده به دهام دوره افتاده بود در و همسایه که پول جمع کند و اگر شد، دیگِ بیشتری بگذارد. نمیدانم چند تومان جمع کرده بود؟ ولی ظاهرِ امر نشان میداد که باید زیاد باشد. چون روزِ عاشورا، چهارده دیگِ بزرگِ پلویی بار گذاشتند و هفتتا دیگِ خورشتی.
بوی برنجِ دمکرده همهی محله را برداشته بود. از صبحِ علیالطلوع ملت، قابلمه به دست، دور تا دورِ طنابهایی که اطرافِ دوربرگردانِ کوچهمان بسته بودند، چشم میکشیدند تا کی، غذا آماده شود؟
دمدمای ظهر، صدای غژغژ تسمهپروانهی پیکانِ سفیدرنگِ ابرام حریص هم به گوش رسید. آمده بود که غذا بگیرد. ملت وقتی کلهی تراشیده و قدّ بلندِ لاغرانداماش را دیدند، لبخندِ تمسخری به لب آوردند که حکایت از همهچیز میکرد. زمزمهها از هر سو بلند میشد که:
-مرتیکهی مُردهخور!
-از نعلِ خرِ مُرده هم نمیگذره!… این همه هم داره ولی باز چش و دلاش سیر نیست.
-نمیدونم این نذریها چهجوری از گلوش پایین میره؟
-حیفِ غذای به این متبرکی که توُ شیکم این صابمُرده با پول دزدی قاطی بشه!
مردم، وقتی چشمشان به قابلمهی بزرگِ دستِ اِبرام افتاد، صدای اعتراضشان بالا رفت. «هو»ش میکردند و هر کدام، متلکی به ذهناش میرسید، به او میانداختند. ابرام هم بیتوجه به تکّههایی تند و تیزِ جماعت، جایی همان کنار و گوشه، زیرِ سایهی درختِ اقاقیای جلوی درِ خانهی ما، ایستاد. لام تا کام باز نمیکرد. فقط میشد برقِ چشمهایاش را زیرِ تیغِ آفتابِ گرمِ آن روز دید که چهگونه خیرهی دیگِ نذریها ست!
مسؤولیتِ باز کردنِ درِ ظرفهای یکبار مصرف به عهدهی من بود و تا غذا آماده شود، فرصتی دست میداد که حس کنجکاویام را در چند کلمه گفتوگوی با ابرام، پاسخ بدهم. رفتم، کنارش ایستادم. سلام و حال و احوال و چه خبر؟ ابرام، خندید:
-شنیدم تو ادبیات میخونی؟… آره؟
-بله؛ آقابرام. دانشجوی ادبیات فارسی هستم.
-باباتو میشناسم. شبهای شعری که بابات میره رو گاهی میرم…
-جدی؟
-آره. عاشق این شعرِ حافظ ام: وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقتِ ما، کافری ست رنجیدن
-بله. شنیدم. میگن حافظ جزوِ فرقهی ملامتیه بوده
-باریکا… . معلومه از اطلاعات بابات، به تو هم یه چیزی رسیدها!
غذا، آمادهی پخش کردن شد. فرصت برای خداحافظی با ابرامدست نداد. دیگر حواسام به او نبود تا با آن قابلمهی بزرگ جلوی دیگِ نذری، ایستاد. سلحشورِ همسایهمان تا چشماش به ابرام افتاد، سرِ جایاش میخ، مانْد:
– ابرام آقا؟
ابرام که آشکارا معذب نشان میداد، دیگ را دستِ سلحشور داد و مثلِ بخار، در هوا گُمید. من، متحیّر از این وضعیت، سر در گوشِ همسایهی تازهمان کردم و پرسیدم:
– سلحشور!… داستان چی بود؟
– نشناختی؟… این آقا ابراهیمه… یه لوکسفروشیی عجیبی داره. پیرمردها و پیرزنهایی که دم مرگان و هیچ وارثی ندارن میسپارن اثاثِ خونهشون رو به این که برای دخترای دم بخت جهاز درست کنه. همه میشناسناش توی خونهی سالمندان.
– خونهی سالمندان؟
– آره… هر جا نذرییی، چیزی باشه، میگیره میبره برای کسایی که توان مالی ندارن یا پیرن و نمیتونن خودشون توی صف واستان!… اونجا همه بهش میگن ابراهیم اَدهَم… تعجب میکنم شما نمیشناسیناش!
زهر خندی زدم و گفتم:
– چرا… مام میشناسیماش… ولی به اسمِ ابرام حریص!